پاییزت مبارک

گرمی این تابستان 

هیزم نم کشیده 

کنار ساحل بود 

که آتش آفتاب مرداد هم 

سرمای یخ بسته ی 

آغوشهای فراموش شده را 

گرم نکرد..... 


شاید این پاییز 

نسیم دل انگیز 

خاطرات مهر 

صورت روزهای بی نشان 

را گرم کند..... 


پاییز با غروب و رنگهایش 

نشان از درخت رقصان 

با آهنگ زندگی است..... 


فصل نو شدن 

و تقدیر تازه نوشتن 

عاشقانه باد...... 


راز شقایق

راز شقایق

شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم  
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی 
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه 
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
  
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم 
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند 
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را 
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده 
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من 
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و 
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم 
و او هرلحظه سر را رو به بالاها 
شکر می کرد ، پس از چندی

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت 
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
 
در این صحرا که آبی نیست 
به جانم ، هیچ تابی نیست 
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و 
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد 
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
 
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی 
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
 
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را 
به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی 
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی 
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

فریبا شش بلوکی

دلم گرفته ای دوست

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من


 سیمین بهبهانی


اگر ماه بودم

خیال

خیال


دلم که نبض خسته‌اش پر از ملال می‌زند
به هر تپش به سینه ضربه‌ی زوال می‌زند

دگر هوای اوج‌های بی تو را نمی‌کنم
که عشق چون تو نیستی، شکسته، بال می‌زند

دلم نمی‌گشاید از نمایش ستارگان
که بی تو آسمان، نقابی از ملال می‌زند

برای صید لحظه‌ای از آن گذشته‌های خوش
مدام دل ره قوافل خیال می‌زند

خیال، پا به پای تو، گرفته دست تو به دست
چمان چمان، سری به بستر وصال می‌زند

پرنده‌ی نگاه من، به شوق چشم‌های تو
همیشه تن به آن دو برکه‌ی زلال می‌زند

حسین منزوی

شعری زیبا از مهرداد اوستا


شعری زیبا از مهرداد اوستا




وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


صبر کن


صبر کن عشـق زمين گير شود،بعد برو

يا دل از ديدن تـــو سيـــــر شود،بعد برو


اي پرنـــده به کجـا؟! قدر دگـر صبـر بکن

آسمـان پـاي پرت پيــــر شـود ، بعد برو


باش بــا دست خــــود آيينه را پاک بکـن

نکنــد آيـيـنه دلگـيــــر شــــود ، بعد برو


يک نفــر حسـرت لبخنـــد تو را مي بارد

خنده کن عشق نمک گير شود،بعد برو


خواب ديــدي شبي از راه ســوارت آمد

بـاش تا خواب تو تعبيـــر شـــود ، بعد برو

برگی از نوشته های عرفان نظر آهاری


انـدر ترسیـم نقـش بر قـالی زنـدگی


گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org

زندگی یک قالی بزرگ است،
هر هزار سال یکبار فرشته‌ها قالی جهان را در هفت آسمان می‌تکانند،
تا گرد و خاک هزار ساله‌اش بریزد و هر بار با خود می‌گویند:
این قالی نیست که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است
با زمینه سرخ خون و حاشیه‌های کبود، و نقش برجسته‌های ستم
فرشته‌ها گریه می‌کنند و قالی آدم را می‌تکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می‌کنند.

رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش
قالی بزرگی است زندگی.
که تو می‌بافی و من می‌بافم، همه بافنده‌ایم
می‌بافیم و رج به رج بالا می‌بریم

می‌بافیم و می‌گسترانیم
دار این جهان را خدا بر پا کرد و خدا بود که فرمود:
"ببافید"، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد
و هر که آمد، گره‌ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت
و چنین شد که قالی آدمی رنگارنگ شد.
آمیزه‌ای از زیبایی و نا‌زیبایی، سایه روشنی از خوبی ها و بدی ها ...

اما تو ای دوست من؛
گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند،
طرح و نقشت نیــز،
و هزاران سال بعد،
آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشه‌ای از آن را تو بافته‌ای.

تو با دستانی هنرمند و اندیشه هایی بس شگرف ...
كاش گوشه‌ای را كه سهم توست زيباتر از آنچه باید ببافی!!!


برگی از نوشته های عرفان نظر آهاری

آنكه هرگز از مرگ نهراسيد

آنكه هرگز از مرگ نهراسيد



از مرگ

هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود.
هراس من-باري-همه از مردن در سرزميني‌ست
كه مزد گوركن
از آزادي آدمي
افزون باشد.
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئي پي افكندن-
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش‌تر باشد
حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

احمدشاملو


آرزوهــــا

آرزوهــــا
برگی از دفتر شعر مریم حیدرزاده
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

کاش وقتی زندگی فرصت دهد

گاهی از پروانه‌ها یادی کنیم 

کاش بخشی از زمان خویش را

وقف قسمت کردن شادی کنیم 

کاش وقتی آسمان بارانی است

از زلال چشم‌هایش تر شویم 

کاش دلتنگ شقایق‌ها شویم

به نگاه سُرخشان عادت کنیم 

کاش شب وقتی که تنها می‌شویم

با خدای یاس‌ها خلوت کنیم 

کاش گاهی در مسیر زندگی

باری از دوش نگاهی کم کنیم 

فاصله‌های میان خویش را

با خطوط دوستی مبهم کنیم 

کاش مثل آب، مثل چشمه‌ سار

گونه نیلوفری را تر کنیم 

ما همه روزی از اینجا می‌رویم

کاش این پرواز را باور کنیم 

کاش با حرفی که چندان سبز نیست

قلب‌های نقره‌ای را نشکنیم 

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه

چشم‌های خفته را رنگی زنیم 

کاش بین ساکنان شهر عشق

ردپای خویش را پیدا کنیم 

کاش رسم دوستی را ساده‌تر

مهربان‌تر، آسمانی‌تر کنیم 

کاش اشکی قلبمان را بشکند

با نگاه خسته‌ای ویران شویم 

کاش وقتی آرزویی می‌کنیم

از دل شفافمان هم رد شود 

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد

حرف‌های قلبمان را بشنود

گاهی ...

گاهی ... 

گاهی دلم از این زمانه سیر می شود

گاهی برای زنده ماندن دیر می شود

آهسته می گویم مبادا بشنود خدا

گاهی...!! دلم از دست او دلگیر می شود

شاید نگنجد حس من در باور کسی

گاهی جوان در طول یک شب پیر می شود

این زخم های قلب من از ساده بودن ست

گاهی که دل قربانی تقدیر می شود

این روزها عاشق شدن دیگر صلاح نیست !!

گاهی که عشق با هوس درگیر می شود

قلبم که خواست تا بگویم حرفها ولی ....

گاهی سکوت بر لبم زنجیر می شود

شقایق نظرپور