کوله پشتی‌ات پر بود از خوشه‌های اشک، حرف‌های ناگفته، رازهای سر به مهر، عطر مهربانی و عشقی عتیق که تا خدا قد کشیده بود.

به راهی می‌رفتی که نخل‌هایش در صف نماز بودند؛ چلچله‌هایش زیارتنامه‌خوان و مردمانش یک دست خاکی‌پوش. همان راهی که انتهایش بوسه به آسمان می‌زد.

رفتی! اما سیاهی، مانند گردبادی به دورت حلقه زد.‌ از دالانی به شکل نفرت عبورت داد. چشمان عاشقت را بست و گرداگرد قلبت را سیم‌ خاردار کشید.

غافل از اینکه نمی‌توان راه را بر دل عاشق بست یا با توده‌ای ابر بی‌مقدار، راه را بر خورشید گرفت.

دریغا... بر پاهای به معراج رفته‌ات تاول کاشتند... و از آن روز زخم‌هایی به رنگ گل‌های محمدی بر قامت رشیدت رویید.

کم‌کم گلستانی از آتش و زخم،‌ تو را در برگرفت... و تو خلیل‌وار در آتشی که برایت گلستان شده بود نشستی.

از آن روز تشنگی، برادرت شد و سلول‌های انفرادی موصل و تکریت و رمادیه محلی برای مناجات شبانه‌ات. همۀ اینها بودند ولی تو صبورتر از کوه ایستادی و لب به شکوه باز نکردی. سال های زیادی به رنگ صبح، قامت برافراشتی و ایستادی تا همه به احترامت سر فرود آوردند

 و تو خورشیدوار در حصاری از سیاهی درخشیدی تا آن روز که انتظارها به سر آمد.

 آن روز خبر،‌ بوی پیراهن تو بود که در کوچه‌ها و خیابان‌‌ها پیچید و دل‌های پیر را جوان کرد و به چشم های بی‌قرار، توان دیدار بخشید.

 و تو از راه رسیدی! کمی نحیف و شکسته. کمی پیر، اما با دلی به وسعت آسمان، سرشار از نشاط و ایمان.

 و تو آمدی! با حلقه‌های گل بر گردن. بر شانه‌های باد و جاری در عطر نسیم.

 و تو آمدی و خاک خون‌رنگ میهن، بر پاهایت بوسه زد و تو به خاک افتادی و تمام ایران را در آغوش گرفتی.

 و تو آمدی و از مهران تا جماران را بوسه کاشتی و با اشک‌هایت از جماران تا مرقد را شستشو دادی.

 و تو آمدی! سال هاست که آمده‌ای! عزیز آزاده من!